کد مطلب:148739 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:217

علی اکبر به طول کامل شبیه به پیغمبر بود
همین كه بحیر بن اوس از میدان رجعت كرد مردی به اسم (منقذ بن مره) (از قبیله بنی عبدار) وارد میدان شد و با صدای بلند همآورد خواست و قبل از این كه كسی از كاروان حسین (ع) به جنگ او بیابد به رجز خواندن پرداخت.

از كاروان حسین (ع) (علی) پسر او ملقب به علی اكبر بعد از این كه از پدرش اجازه خواست راه میدان جنگ را پیش گرفت. گفتیم كه حسین (ع) به مناسبت علاقه ای كه به پدرش علی بن ابی طالب (ع) داشت اسم تمام پسران خود را علی گذاشت. راجع به سنین عمر فرزندان حسین (ع) چند روایت وجود دارد و آن چه به نظر می رسد با توجه به تاریخ های متعدد اصح می باشد این است كه در سال شصت و یكم هجری كه جنگ در كربلا در گرفت علی بن الحسین ملقب به علی اكبر یك جوان بیست و پنج ساله بوده است. مادر علی اكبر از قبیله ثقفی از قبایل مشهور عربستان به شمار می آمده و طوری علی اكبر شباهت به محمد بن عبدالله (ص) پیغمبر اسلام داشته كه حسین (ع) می گفت هر وقت او را می بیند، مثل این است كه جدش پیغمبر اسلام را مشاهده می كند. علی اكبر پسر حسین (ع) از جوانان برجسته دودمان بنی هاشم به شمار می آمده است و در روز عاشورا اولین مرد، از دودمان بنی هاشم است كه برای پیكار از كاروان حسین (ع) خارج شد. معاویة بن ابوسفیان پدر یزید، علی اكبر را تحسین می كرد و می گفت او در سخاوت شبیه به پدر من ابوسفیان است و در وقار و ابهت شبیه به مسعود ثقفی. گفتیم كه مادر علی اكبر از قبیله ثقی بود و جد مادری او به اسم (مسعود ثقفی) از بزرگان عرب به شمار می آمد و شهرت داشت كه در عصر او مردی باشكوه وی در عربستان وجود نداشته است. در بعضی از روایات دیده شده كه معاویة بن ابوسفیان صفتی دیگر هم برای (علی بن الحسین) ملقب به علی اكبر ذكر كرده و شجاعت وی را ستوده و گفته است در شجاعت هم مثل جدش علی بن ابی طالب (ع) می باشد. اگر معاویة بن ابوسفیان این حرف را زدده باشد لازمه اش این است كه علی اكبر قبل از جنگ كربلا، در جنگ هائی شركت كرده و آن جنگ ها در زمان حیات معاویه درگرفته و آن مرد شجاعت (علی اكبر) را در آن جنگ ها مشاهده كرده است. ولی در تاریخ، جنگ هائی وجود ندارد كه در زمان معاویه با شركت علی اكبر درگرفته باشد چون به طوری كه در آغاز این بحث تاریخی گفتیم كه در دوره حیات حسن بن علی (ع) برادر بزرگ حسین (ع) بین معاویه و او جنگ درگرفت نه در دوره زندگی حسین (ع) و به قاعده، برای این كه علی اكبر در جنگی شركت كند لازمه اش این بود كه پدرش حسین (ع) در آن شركت نماید.


اما حسین در دوران معاویه، نه در زمان حیات برادرش حسن (ع) و نه پس از او با معاویه نجنگید تا این كه پسرش علی اكبر در جنگ شركت نماید و اگر معاویه زندگی را بدرود نمی گفت و پسرش یزید به جایش نمی نشست واقعه كربلا پیش نمی آمد چون معاویه احترام حسین (ع) را رعایت می نمود. اما یزید بن معاویه كه سه سال و شش ماه خلافت كرد و در سال شصت و چهارم هجیر قمری از این جهان رفت نمی توانست حسین (ع) را بشناسد برای این كه پدر و جد مادری او، پیغمبر اسلام را نشناخته بود. در هر حال معاویه اعم از این كه شجاعت علی اكبر را ستوده یا نستوده باشد برای دو صفت دیگر وی كه سخاوت و وقار باشد قائل به اهمیت بود. وقتی علی اكبر خواست سوار اسب شود و به راه بیفتد چشم هایش اشك آلوده شد. حسین (ع) وقتی دید دو چشم پسرش پر از اشك گردیده حیرت كرد و گفت علی، آیا گریه می كنی علی بن الحسین گفت نمی خواهم گریه كنم ولی یك فكر مرا آزار می دهد و آن فكر چشم های مرا اشك آلود كرده است. حسین (ع) پرسید آن فكر چیست؟ علی اكبر گفت فكر من این است كه می روم و تو را تنها می گذارم. حسین (ع) جواب داد من تنها نمی مانم، چون عنقریب به تو ملحق خواهم شد. طوری حسین (ع) با قدرت و استحكام آن حرف را می زد كه پنداری به پسرش می گوید به زودی در یك مجلس ضیافت و سرور به او ملحق خواهد گردید.

علی اكبر اشك چشم ها را پاك كرد و گفت ای پدر مبادا تصور كنی كه اشك آلود شدن چشم من ناشی از ضعف نفس بود.حسین (ع) از شنیدن آن حرف مثل این بود كه ناراضی شد و گفت ای پسر، من این تصور را نكردم چون می دانم تو اگر پسر من و نوه علی بن ابی طالب (ع) هم نبودی دچار ضعف نفس نمی شدی. زیرا ایمان به خدا و دین اسلام داری و آن كه ایمان دارد دچار ضعف نفس نمی شود بعد از این گفت و شنود علی اكبر، سوار بر اسب از پدر دور شد و راه میدان را پیش گرفت. ولی حسین (ع) تا وقتی كه علی اكبر رجز خود را شروع كرد از پشت وی را می نگریست زیرا پدر بود و پیوندی كه پدر و پسر را به هم وصل می كند آن قدر قوی است كه حتی حسین كه تصمیم گرفته بود پسرش و بعد از او خود را قربانی نماید نمی توانست یك مرتبه چشم از وی بردارد.

علی اكبر رجز خود را با صدای بلند و آهنگ مخصوص و در حالی كه صدای طبل كاروان حسین، آهسته، با رجز او هم آهنگ شده بود، این طور شروع شد:

(من علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب هستم و از سلاله مستقیم ابراهیم خلیل الله اولین حنیف دنیا و بانی خانه كعبه می باشم و در تمام جزیرة العرب و شام و بین النهرین و كشورهای عجم كسی نیست كه اجداد مرا نشناسد و خداوند در قرآن اجداد مرا تجلیل كرده است. من از فرزندان پیغمبر اسلام هستم و جدم علی بن ابی طالب (ع) است كه رسول الله كنیه او را ابوتراب قرار داد جد من علی بن ابی طالب (ع) كسی است كه در جنگ (بدر) و جنگ (احد) پرچمدار اسلام بود و در جنگ خندق (عمرو بن عبدود) را كشت و قلاع خیبر را برای اسلام فتح كرد آیا در بین شما ای كسانی كه


برای حمایت از كفر و ظلم شمشیر از نیام می كشید كسی هست كه اجداد مرا نشناسد و آیا كسی هست كه نداند پدرم نوه رسول الله (ص) است).

در حالی كه علی اكبر زجر می خواند (عمر بن حجاج زبیدی) از امرای قشون عمر بن سعد با شگفت گفت از موی سیاه این جوان گذشته، همه چیزش شبیه به پیغمبر است و حتی صدای او شباهت به صدای پیغمبر دارد و من اكنون مثل این است كه صدای پیغمبر را می شنوم. از درگذشت پیغمبر اسلام پنجاه سال گذشته بود و در سپاه عمر بن سعد غیر از عمر بن حجاج زبیدی كسی وجود نداشت كه شباهت علی اكبر را با پیغمبر اسلام تصدیق نماید. گر چه در آن سپاه كسانی بودند كه مانند عمر بن حجاج زبیدی در حدود هفتاد سال از عمرشان می گذشت اما پیغمبر را ندیده، صدایش را نشنیده بودند و فقط عمر بن حجاج زبیدی در آن سپاه آن مزیت را داشت كه با چشم های خود پیغمبر اسلام را دیده، صدایش را شنیده بود اما از مقربان و به اصطلاح مسلمین از اصحاب پیغمبر به شمار نمی آمد. در سال شصت و یكم هجرت تا آنجا كه ما اطلاع داریم از اصحاب پیغمبر كه پیوسته با وی جلیس بودند جز چند نفر كه بر اثر كهولت از خانه های خود خارج نمی شدند و با كسی معاشرت نمی كردند در حال حیات نبودند و آن ها هم در كربلا حضور نداشتند تا این كه گواهی بدهد كه علی اكبر شبیه به پیغمبر اسلام می باشد و اگر در كربلا حضور می داشتند آیا چشم هایشان آن قدر بینائی داشت كه بتوانند علی اكبر را به خوبی ببینند و بشباهتش به پیغمبر اسلام پی ببرند. ما نمی دانیم كه چگونه عمر بن سعد فرمانده سپاه، از اظهار نظر عمر بن حجاج زبیدی آگاه شد؟ آیا عمر بن حجاج زبیدی به اصطلاح امروز، جزو افسران ستاد عمر بن سعد و با خود او بود و همین كه آن حرف را زد عمر بن سعد شنید یا این كه بی درنگ گفته عمر بن حجاج زبیدی را به اطلاع عمر بن سعد رسانیدند. چون آن چه عمر بن حجاج زبیدی گفت به قدری اهمیت داشت كه ضرورت بود فرمانده كل سپاه فوری از آن اطلاع حاصل كند. بدون تردید در سپاه عمر بن سعد جاسوس وجود داشت و او را از نظریه امرای سپاه مطلع می كرده است و خود عمر بن سعد هم از جاسوسان می ترسیده و دیدیم كه در بامداد آن روز، هنگامی كه می خواستند كاروان حسین (ع) را تیر باران كنند، عمر بن سعد تظاهر و تجاهر به تیر اندازی كرد و در حالی كه عده ای از امرای سپاه با او بودند تیر را بر خم كمان نهاد و به آن ها گفت شما نزد عبیدالله بن زیاد حاكم عراین شاهد باشید كه من اولین كسی هستم كه امروز تیر به سوی حسین (ع) پرتاب كردم و این تظاهر از طرف مری كه فرمانده سپاه بود و اختیار حیات و مرگ افسران و سربازان سپاه را داشت می رساند كه وی از جاسوسان می ترسد و می خواست كه آن ها راجع به او، گزارش های مساعد به حاكم عراقین بدهند و خود او هم جاسوس داشته تا این كه اظهارات امرای قشون را به اطلاعش برسانند. بعد از این كه عمر بن سعد از گفته عمر بن حجاج زبیدی اطلاع حاصل كرد او را احضار نمود و پرسید تو چگونه می دانی كه این جوان شبیه به پیغمبر اسلام است؟ عمر بن حجاج بن زبیدی


جواب داد من پیغمبر را چند بار دیدم و این جوان را طوی شبیه به او می بینیم كه از رنگ مو گذشته گوئی خود اوست. عمر بن سعد پرسید تو پیغمبر را در چه تاریخ دیدی؟ عمر بن حجاج زبیدی گفت در سال های دهم و یازدهم بعد از هجرت. عمر بن سعد گفت اگر خطا نكنم در آن موقع شصت و دو، و شصت و سه سال از عمر پیغمبر گذشته بود. عمر بن حجاج زبیدی جواب داد همین طور است. عمر بن سعد اشاره به علی اكبر كرد و پرسید این جوان چند سال دارد؟ مرد سالخورده پاسخ داد بیست و سه یا چهار سال. عمر بن سعد گفت چگونه ممكن است كه یك جوان بیست و چهار ساله به یك مرد شصت و سه ساله شبیه باشد. عمر بن حجاج زبیدی جواب داد همه می دانند كه صورت پیغمبر خیلی چین نداشت و در آخر عمر شبیه به رخسار مرد چهل یا چهل و پنج ساله بود و در ایامی كه من او را می دیدم موهای سفیدش بیش از موهای سیاه به نظر می رسید در صورتی كه موهای این جوان سیاه است و از رنگ مو گذشته، این جوان طوری شبیه به پیغمبر است كه پنداری من هم اكنون پیغمبر را می بینم. عمر بن حجاج زبیدی برای این كه حرف خود را بر كسی بنشاند پرسید، از عمر تو چقدر می گذرد؟ عمر بن سعد جواب داد پنجاه و پنج سال.

عمر بن حجاج زبیدی اطرافیان را به شهادت گرفت و گفت صورت امیر را به دقت نگاه كنید و بگوئید كه آیا در صورت او به نسبت سال های عمرش چین وجود دارد یا نه؟ اطرافیان چشم به صورت عمر بن سعد فرمانده سپاه دوختند و گفتند صورت امیر، شبیه است به مردی كه بیش از چهل سال از عمرش نمی گذرد. عمر بن سعد كه نمی خواست عمر بن حجاج زبیدی را وادارد كه گفته خود را پس بگیرد متوجه شد كه از استنطاق او نتیجه ای بر عكس آنچه می خواست، به دست می آید و گفت خیلی از اشخاص هستند كه بر حسب تصادف شبیه به دیگران می شوند و این برای آن فضیلت نیست.

در بین فرزندان فاطمه (ع) دختر پیغمبر اسلام، حسین (ع) قدری شبیه به پیغمبر بود و چشم هایش شباهت به پیغمبر داشت. اما علی اكبر، تقریبا به طور كامل شبیه به پیغمبر می نمود و از حیث چشم و ابرو و بینی و دهان و زنخ و ساختمان پیشانی مانند پیغمبر بود. شاید سایر اعضای بدن او هم شباهت به پیغمبر داشت و مورخین ذكر نكرده اند. چون در گذشته به بعضی از اعضای بدن، هنگام مقایسه با اعضای بدن دیگران توجه نمی كردند. فی المثل امروز یكی از اعضای بدن كه هنگام تشخیص هویت مورد توجه قرار می گیرد گوش است. اما در قدیم به گوش توجه نمی كردند. كوچكی و بزرگی و لاغری و فربهی و طرز ساختمان دست، امروز از لحاظ تشخیص هویت با اهمیت است اما در قدیم به دست توجه نمی شد همچنان كه به پا، توجه نداشتند و لذا فقط رخسار علی اكبر را شبیه به پیغمبر اسلام جلوه می دادند.

عمر بن سعد نمی خواست كه مسئله شباهت علی اكبر با پیغمبر زیاد مورد بحث قرار بگیرد ولی عمر بن حجاج زبیدی آن را طولانی می كرد و می كوشید كه مسجل كند معمر بودن پیغمبر اسلام، و جوانی علی اكبر مانع از این نیست كه آن دو به هم شبیه باشند. آن قدر عمر بن حجاج زبیدی راجع به آن موضوع پافشاری كرد كه عمر بن سعد خشمگین


شد و گفت ای عمر بن حجاج من شنیده بودم كه سالخوردگان پرحرف می شوند ولی نمی دانستم كه این قدر حرف می زنند و به جای این كه حرف بزنی در فكر جنگ باش. عمر بن حجاج زبیدی كه انتظار نداشت با آن لحن مورد عتاب قرار بگیرد سكوت كرد و دیگر راجع به شهات علی اكبر با پیغمبر اسلام صحبت ننمود.